رصدخانه ای در کویر
Observatory in the Desert
تیم پروژه
امیرعلی زینتی، بهناز مترجم، آیدین امدادیان، سونیا بیگی، بهار مهدی پور، حمیدرضا ملک خانی، حمیدرضا ملک خانی، رامتین رمضانی، الهه آذرنوش، سارا تبرائى، محسن مهدی زاده، مصطفی یعقوبی، حسین باقری، مهدی حسینی
اطلاعات کلی
شرح
روزهای آخر زمستان است. هوا باز دیوانه شده. فشار تمام کردن کارها قبل از سال نو همه را به خیابانها کشانده. انگار تمرین کوچکی برای پایان جهان است. ما در این میانه هم را میبینیم. وقتی که زمان برای شروع چیزی نیست و همهچیز باید در سریعترین حالت تمام شود. ما در هوایی که نمیدانیم لباس مناسبش چیست و در زمانی نزدیک به سوت پایان، شروع میکنیم. ساعت ۱۰ صبح ۲۰ اسفند ۹۵، قرار ما در طبقهی اول کانون معماران معاصر است. خودمان را آنطور که حدس میزنیم هستیم به هم معرفی میکنیم. آشنایی شروع میشود. گروه جدیدی هستیم ولی قرار همان است که سال قبل هم بود. ساختن از خاک، در اصفهک، خراسان جنوبی، با قطار ۱۷ ساعت دورتر از ما. این بار چیزی میسازیم که خودشان خواستهاند. گفتهاند «رصد خانه». در زمین کنار مدرسه. دایرهای برای دور هم جمع شدنِ بیست نفر. یک متر بالاتر از سطح زمین.
فردا عصر ما از چوب قالبهای خشت را میسازیم. خشتهای ۲ در ۲ در نیم سانت میزنیم و حالا دیگر واقعاً شروع کردهایم. طرحهای مختلف روی میزها تا نیمه بالا میرود. یکی را نشان میکنیم و قرار میشود همان را ادامه دهیم. گاه سرعتمان بالا میرود و گاه حرفها. زود میفهمیم ذاتِ این کار جای حرف ندارد. تا نسازیم نمیشود. همیشه وسط حرفها یکی میگوید: «بابا بسازیم!».
سه دایرهی متحد المرکز که وسطی از همه بلندتر است و قرار است محل ملاقات آسمان باشد. و دو دایرهی دیگر که راهی یک نفره برای ورود به وعدهگاه میسازند. جایی که حکمتش برای ما، ندیدنِ بیرون و دیدنِ آسمان است. طرح حینِ ساختن تغییر میکند. از چشمهای فشرده معلوم است که هر کس دارد خودش را کوچک میکند تا قبل از ساختن کار در آن راه برود. قرار گذاشتهایم که هدف این طرح «تمرکز» است. از این دایره هم خارج نمیشویم. دیوارها بالا میآیند و یک هفته بعد کار تمام شده. دورش را تمیز میکنیم. با دستهایی که خیس ملات است عقب میایستیم و تماشایش میکنیم.
رویای رصد خانه آماده است.
ده روز بعد به اصفهک میرویم. نیمه شب میرسیم. کوتاه میخوابیم. صبح دیدارمان تازه میشود. به اصفهک، به دوستان قدیمی و افراد تازهای که به جمعمان اضافه شدهاند. حالا ما جمعی هستیم از مونترال، از لندن، از تهران، کرمان و مشهد. چه صدای بلندی ما را دور هم جمع کرده؟ کار با خشت و گِل و اوس حسین شروع میشود. زمین کار، کنار دیوار چینهای قدیمیست. جایی که روزهای آینده همه اش آنجا میگذرد. کسی معطل نمیکند. کار برای همه و قدری هم بیشتر است. برای پیِ کار سنگ جمع میکنیم. چند نفری پابرهنه ملات را لگد میکنند. صدای خندهی ما بلند است. قیدها زود پاره میشود. لباسهایی که رد تا و اتو دارد را خاک به سرعت فتح میکند. سرعت آشنایی ما بالا میرود. یک روز کار زیر این آفتاب و پا در آن گل، کار یک ماه آشنایی قطره چکانی در شهر را میکند. برای ناهار که میرویم هم ملات آماده است، هم پیها پر شده، هم ما برای هم آشناتریم. بعد از ناهار در خانهی «حَجی پدر» که محل اقامت ماست کوتاه استراحت میکنیم و باز بر میگردیم. ساعت کار ما، ساعت کار آفتاب است. هر چه میکنیم تا قبل از تاریکیست. سطح کار را با ملات و خشت تراز میکنیم. چیدن دیوارها از بیرونیترین دایره شروع میشود.
برای تقسیم کار برنامهای نداریم ولی با هم نظم گرفتهایم. این که چه کاری را میتوانیم و چه کاری در توان ما نیست را بدنمان با نزدیکترین زبان به ما میگوید. هر کسی جای خودش را پیدا میکند. حالا هر رج که بالا میرود، ما خودمان را میشناسیم. یکی مدام در حرکت از کاری به کار دیگر. یکی با ایستادگی، تمام روز در یک کار. تکرار ماهرترمان میکند. آسیبهای بیل زدن کمرمان را خشک کرده. بیل زدنها حرفهایتر میشود. غلظت ملات دستمان میآید. این وسط مدام عباس آقا با بار خشتهای تازه از راه میرسد. زنجیر میشویم و خشت ها را خالی میکنیم. بساطِ چای ذغالی را آقا رضا و پویان کنار کار علم میکنند. اوس حسین «فَله کُش» جانمان را گرفته و چای چه میچسبد. همهی اینها را باید گفت. تمام سبزیهایی که خوردهایم. تمام وعدههای ناهار و خوابهای کوتاه ظهر، چایها و شربتهای علف هیزه، تمام خندهها و لذت کشف همدیگر و خودمان، به اندازهی ملات و خشت در ساختن کارمان شریکاند. وسایل را در ته ماندهی نور روز میشوریم و فرغون ابزارها را در اتاقک کوچکی که دو قبر در آن است میگذاریم.
از حالا که خیلی زود است نگرانی «چه طور برگشتن» شروع شده. اینجا طوری زندگی و معماری میکنیم که هر لحظه به تمام کار متصلیم. از سلسله مراتب کارهای دفتری خبری نیست. از بندهای زندگی، روابطی که قولش را دادهایم، دلتنگی و نیاز به چیزی از بیرون جداییم. اینجا برای خودش جهان کاملیست. کار میکنیم و میخوریم و حرف میزنیم و سر خوشیم. شبها دور هم جمع میشویم و تا جایی که دلمان بیاید نمیخوابیم. بدنمان کوفته است و همین یعنی بدنمان بعد مدتها در زندگیمان حضور دارد. ما چه طور برگردیم؟
روزهای بعد، ابرهایی با شکلهای جدید، دیواری که بالا میرود و مردمی که از قسمت ریختهی شدهی دیوار چینهای با ما خوش و بش میکنند. به تعداد خشتها بازدید کننده داریم. اینجا چیست؟ رصد خانه. مال اصفهک است؟ بله. یعنی میماند برای ما؟ بله میماند برای شما. بچهها هم به ما پیوستهاند. کار ما آنها را بیش از همه سر شوق آورده. گاهی خشت میدهند و گاهی برایمان چاقاله بادوم میآورند. حالا دیوارها انقدر بالا رفته که خودمان اولین کسانی هستیم که به دام طراحیمان می افتیم. داخلیم و ارتباط مان با بیرون قطع شده. آسمان بالای سر ماست و حالا که مجبوریم شبها هم به کمک هر چه نور داریم کار کنیم آسمان پر ستاره را زودتر از همه رصد میکنیم. دیوار میانی را آخر از همه میچینیم. با چهل و پنج درجه چرخش در هر خشت. بافتی که میدهد شبیه نخلهاییست که هر روز میبینیم و گاهی در سایهشان میخوابیم. بزرگترین نخل اصفهک را میسازیم با مهارت و سرعتی که حالا بیشتر شده. روزهای آخر همه میآیند کمک. مصطفی و محسن و رضا و عادل و بقیه. رجهای آخر است و دیوار از ما خیلی بالاتر رفته. دلتنگی از همینجا شروع شده. از هیچ جا نمیشود کل کار را با هم دید. در چشم ما جا نمیشود. گاهی روی دیوار میرویم، گاهی روی سقف خرابهای که کنار کار ماست. همیشه صدای یکی هست که داد بزند: «بیا کار را از اینجا ببین!». بچهای آن قدر بزرگ که مادر نمیتواند درست براندازش کند. روز آخر همهی بشکهها و تختههای چوب که برای بالا رفتن و کار کردن گذاشته بودیم را بیرون میکشیم. راهروها خالی میشود. هر بار که داخلش میچرخیم به هم میرسیم. و باز با هم بالا میرویم تا صحن دایرهی مرکزی که یک متر از زمین بالاست. انگار روی قلهایم. کار تمام شده. قله را ساختهایم و فتح کردهایم. رصد خانه دیگر نیازی به ما ندارد. برای خودش سر پاست.
با چه حالی بر میگردیم؟ در سکوت. مغموم و امیدوار. ما کاشفیم.
برگزارکننده: کانون معماران معاصر